i lost my love

شب عروسیش بود.آخر شبه.

خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباساشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته در رو هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در اتاق راه میره. داره از نگرانی دیوونه میشه. مامان و بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم-دخترم در رو باز کن! مریم جان سالمی؟

آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده درو میشکنه میرن تو.

مریم نازه بابا مثل یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه میکنند. کنار دسته مریم یه کاغذ هست. کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو. هنوزم چیزی رو که میبینه باور نمی کنه.

بادستایی لرزون نامه رو بر میداره و بازش میکنه و می خونه:


*****


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخره خط زندگیمه.

کاش منوتو لباس عروس می دیدی. مگه نه همین آرزوت بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفم وایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف میزنیم.ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم




- تو هم خوردی یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ- تو هم گفتی یادته؟! علی تو اینجا نیستی- من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی- چرا کنارم نمیای؟!

کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه. کاش بودی می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفش موند.



علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند همه بدنم داره می لرزه- همه ی زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد یادته؟! روزای خوب عاشقیمون یادته؟! نقشه های آیندمون یادته؟!

علی من یادمه- یادمه چطور بزرگترهامون همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلبه هر دومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.


یادته اونروز چقدر گریه کردم. تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه! میگفتی که من بخندم. علی بیا ببین چشمام به اندازه ی کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم.هنوز یادم نرفته بابات فرستادت شهر غریب که چشمات توی چشمای من نیافته





ولی نمی دونست عشق تو توی قلب منه نه توی چشمام.

روزی که بابام ما رو از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم روی حرفم هستم یا تو یا مرگ.

پامو از این اتاق بذارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو رو ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو دستای یخ زده ی غریبه ای توی دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام.

وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون چقدر با رنگ سفید لباس عروس بهم میان!

عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام.




پدر مریم نامه تو دستشه-




کمرش شکسته- بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو برگردوند تا به جمعیت بهت زده ی پشت سرش بگه چه خاکی بر سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا دید.

آره پدر علی بود اونم یه نامه تو دستشه- چشماش قرمزه- صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو پدر تو هم گره خورد نگاهی که توش خیلی حرفها بود. هر دو پدر سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهایشان بود.

پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه به دسته مریم. اومده بود بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تموم شده بود و کتاب عشق مریم و علی بسته شده.

حالا دیگه دو قلب نادم و پشیمون مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمونه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند... !!!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 19 فروردين 1391برچسب:,ساعت 17:17 توسط كيميا| |


Power By: LoxBlog.Com