خنده را تا ياد دارم، شاد و شيرين و شكرريز است
چهرههايي هست اما اين زمان
پيش چشم ما و پيرامونمان
خندههاشان شوم و تلخ و نفرتانگيز است
خنده پيروزي يغماگران
سنگدل جمعي كه ميخندند خوش،
بر گريههاي ديگران!
غافلاند اينان كه چشم روزگار
با سرانجام چنين خوش خندههايي آشناست
گريههايي در پي اين خندههاست!
افق ميگفت: - « آن افسانهگو
-«آن افسانه گوي شهر سنگستان،
به دنبال « كبوترهاي جادوي بشارتگو»
سفر كردهست
شفق ميگفت:
«من ميديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كردهست.»
سپيدار كهن پرسيد:
- «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»
صنوبر گفت:
- «توفاني گرانتر زانچه او ميخواست،
پيرامون او برخاست
كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»
سپاه زاغها از دور پيدا شد
سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكمفرما شد.
پس از چندي، پر و بالي به هم زد مرغ حق،
آرام و غمگين خواند:
-«دريغ از آن سخن سالار
كه جان فرسود، از بس گفت تنها
درد دل با غار... !»
توانم گفت او قرباني غمهاي مردم شد
صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه،
همچون ابر،
رخسار افق را تيره ميكردند، كمكم محوشد، گم شد!
گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهاي رنگين افق را تيرگيها برد
صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد
(چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي) چنين برخاست:
-«مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد
كه اين دلمرده شهر مردمانش سنگ را
زان خواب جاوديي برانگيزد.»
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگين تاريكي، فراموشي
پس از آن، روزها، شبها گذر كردند
سراسر بهت و خاموشي
پس از آن، سالهاي خون دل نوشي
هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان
بسان جويباري جاودان جاريست...
مگر همواره بهرامان ورجاوند، مينالند، سر درغار
«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»
نظرات شما عزیزان:
وحید 
ساعت18:13---21 ارديبهشت 1391
بلاگت عالیه دوست گلم
خوشهال میشم سر بزنی
پاسخ:merc hatman