i lost my love

http://upload.iecloob.com/images/02271953019131020763.jpg

 


به دنبال خدا نگرد 

خدا در بیابان های خالی از انسان نیست 
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست 
به دنبالش نگرد 

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست 

خدا در قلبی است که برای تو می تپد 
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد 

خدا آنجاست 

در جمع عزیزترینهایت 
خدا در دستی است که به یاری می گیری 
در قلبی است که شاد می کنی 
در لبخندی است که به لب می نشانی 
خدا در بتکده و مسجد نیست 
گشتنت زمان را هدر می دهد 
خدا در عطر خوش نان است 
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی 
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن 
خدا آنجا نیست 

او جایی است که همه شادند 

و جایی است که قلب شکسته ای نمانده 
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش 
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش 
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست 

زندگی چالشی بزرگ است 

مخاطره ای عظیم 
فرصت یکه و یکتای زندگی را 
نباید صرف چیزهای کم بها کرد 
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد 
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم 
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم 
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند 
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند 
همچون معرفت بر الله و به خود آیی 

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم 

و با بی پروایی از آن درگذریم 
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم 
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است 
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند 
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند 
نگاهی تیره و یأس آلود دارند 
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند 

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم 

سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: 

آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟! 


 

نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت 16:2 توسط كيميا| |

 دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. 

بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. 

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. 

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد. 

زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ 
دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد! 

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید
 

نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت 14:44 توسط كيميا| |

 سلام آقای ایرانسل!

نوکرتم داداش!

یه چندتا خواهش ازت دارم. جون نَنَت عمل کن بهشون...

من تو مسابقه شرکت نمی کنم! به جون مامانم adsl دارم!

صبح به صبح، ساعت ٧ منو با اس ام اس فروش ویژه بیدار نکن...

شارژه جایزت بخوره تو سرت 1000000 تومان شارژ کنم 100تومن داخل شبکه هدیه بدی!

موبایل بانک هم نمیخوام!

اینقدر واسه هر چی زرت و زرت و وقت و بی وقت تبریک نگو!

نکن برادره من! نکن پدره من! دِ نکن لعنتی! دِ دهن منو باز نکن آخه...

من تا حالا از شما پیشواز گرفتم؟ بابام گرفته؟ داییم گرفته؟؟؟؟ کی گرفته؟؟

آخه چی میخواااای از جون من لعنتی که که میگی آهنگ های پیشواز داغ امروز اینا هستن.

آخه یکی نیست درد منو بشنوه؟؟؟

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:51 توسط كيميا| |

 در تنهايي خود لحظه ها را برايت گريه کردم

در بي کسيم براي تو که همه کسم بودي گريه کردم

 

در حال خنديدن بودم که به ياد خنده هاي سرد و تلخت گريه کردم

 

در حين دويدن در کوچه هاي زندگي بودم که ناگاه به ياد لحظه هايي که بودي و اکنون نيستي

 ايستادم و آرام گريه کردم

 

ولي اکنون مي خندم آري ميخندم به تمام لحظه هاي بچگانه اي که به خاطرت اشک هايم را

 قرباني کردم...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:5 توسط كيميا| |

تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد
من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد
خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها
عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد

چقدر زمونه بی وفاست
نمی دونم خدا کجاست
یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست ؟
گاهی می خوام داد بکشم اما صدام در نمیاد
بگم آخه خدا چرا دنیا به آخر نمیاد ؟

این صدای پای تنهایی از کوچه پس کوچه

های شهر است که به گوش میرسد

و حکایت از طلوع غم میکند

من در زاویه پنهان خویش

نشسته ام و دستهایم

به جست و جوی

 اسمان رفته اند

اسمان در غم من مینالد

زمین از شیون های من به لرزه در ما اید

و پرندگان در غم من از نغمه سرایی باز می ایستند

 

نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:50 توسط كيميا| |

 

وقتی گریه کردیم گفتند بچه ای

وقتی خندیدیم گفتند دیونه ای

وقتی جدی بودیم گفتند مغروری

وقتی شوخی کردیم گفتند سنگین باش

وقتی سنگین بودیم گفتن افسرده ای

وقتی حرف زدیم گفتند پرحرفی

وقتی ساکت شدیم گفتند عاشقی

حالا که عاشقیم میگن اشتباهه وگناه

................................................................................

 حكايت من،حكايت كسي است كه عاشق دريابود،اماقايق نداشت؛دلباخته سفربود،اماهمسفر نداشت؛حكايت كسي است كه زجركشيد،اماضجه نزد؛زخم داشت،ولي ناله اي نكرد؛نفس ميكشيداماهمنفس نداشت.خنديد،غمش راكسي نفهميد.

..............................................................................................

 امشب، باز بيدارم...
امشب ، مي نشينم بالاي سر خيالت تا تو بخوابي. تا تو آسوده بخوابي
امشب، تا صبح نگاهت مي کنم. وقتي که مي خوابي، چقدر از هميشه معصوم تري!
دلم مي خواهد چشم بدوزم به چشمان نازنينت، وقتي خوابي. دلم مي خواهد بنشينم کنارت،
مراقب باشم که کسي، چيزي، صدايي، پرده ي نازک خواب لطيفت را پاره نکند.
رويا مي بيني؟!...
چه زيبا لبخند مي زني توي خواب!
چقدر چشمان زيبايت آرامش مي بخشد توي خواب!
تو چقدر آرامي!...
دلم مي خواهد هميشه از اين آرامشت قرار بگي

..........................................................................


قضیه از اون جایی شروع شد که خیلی عصبانی بود!
گفت اگه دوسم داری ثابت کن گفتم چجوری؟
تیغو برداشتو گفت رگتو بزن!
گفتم مرگ و زندگی دست خداست
گفت پس دوسم نداری
... تیغو برداشتمو رگمو زدم!
وقتی داشتم اروم تو بغلش جون میدادام
اروم زیر لب گفت اگه دوسم داشتی تنهام نمیزاشتی!!!

.............................................................................

 دختر:خوشگلم


پسر:نه

دختر:دوستم داری

پسر:نه

دختر :اگه بمیرم برام گریه نمی کنی

پسر:نچ

دختر اشک تو چشماش جمع شدو پسر

بغلش کردوگفت:تو خوشگل نیستی

زیباترینی...دوستت ندارم عاشقتم

اگه بمیری برات گریه نمی کنم...منم میمیرم

....................................................................

  

تولد!! روزی که هیچگاه نفهمیدم برای چی باید خوشحال باشم!!!

پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی
تو ای مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی کردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی
به دنیایم هدایت کرده ای اما نمی دانی
از این بایت خیانت کرده ای شاید نمی دانی

  ..................................................................

نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:26 توسط كيميا| |

 

امروز شده با از اون شبهاي كه آرامش ندارم .. قرار ندارم .. دلم گرفته .. نه .. تنها امشب نه .. الان 2- 3 شبي هستش اينجوريم ..ولي امشب به حد ظرفيت رسيده بايد حرف بزنم .. چيزي بگم .. تا يه كم دلم خالي شه .. و دليل اينكه به هر كسي سر مي زنم يا مي گم ، نمي تونم چيزي بگم .. يام كه شروع مي كنم نمي تونم تموم كنم .. همينه .. ولي چه فايده به همه بگم .. ولي به كسي كه بايد بگم .. نتونم بگم ..
مي خوام بگم .. مي خوام بگم .. كه برام زندگي یه .. مي خوام بگم وقتي نيست هيچي نيست .. كل حرفامو جمع كنم براش بگم .. قفط مي تونم بگم .. همه زندگی مه  .. البته اينم هست .. اگه جلوم بود همينم نمي تونستم بگم .. مي دونم دارين حرفامو مي خونين .. اين حرفي يه كه من فقط مي تونم اينجا بگم .. اونم بي پروا كه كي          مي خونه .. و كي منو مي شناسه ..

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:14 توسط كيميا| |

 

بگوييم :  از اينكه وقت خود را در اختيار  من گذاشتيد متشكرم .
نگوييم : ببخشيد كه مزاحمتان شدم .
 
بگوييم : در فرصت مناسب كنار شما خواهم بود .
نگوييم : گرفتارم .
 
بگوييم : راست مي گي؟ راستي؟
نگوييم : دروغ نگو .
 
 بگوييم :  خدا  سلامتي بده .
 نگوييم :  خدا بد نده .
 
بگوييم : هديه براي شما .
نگوييم :  قابل ندارد .
 
بگوييم : با تجربه شده .
نگوييم :  شكست خورده .
 
بگوييم: قشنگ نيست .
نگوييم : زشت است .
  
بگوييم: خوب هستم .
نگوييم: بد نيست .
 
بگوييم : مناسب من نيست .
نگوييم : به درد من نمي خورد .
  
بگوييم : با اين كار چه لذتي مي بري؟
نگوييم : چرا اذيت مي كني؟
  
بگوييم : شاد و پر انرژي باشيد .
نگوييم : خسته نباشيد .
 
بگوييم: من .
نگوييم: اينجانب .
 
بگوييم: دوست ندارم .
نگوييم: متنفرم .
 
بگوييم: آسان نيست .
نگوييم: دشوار است .
 
بگوييم : بفرماييد .
نگوييم : در خدمت هستم .
  
بگوييم : خيلي راحت نبود .
نگوييم : جانم به لبم رسيد .
 
بگوييم : مسئله را خودم حل مي كنم .
نگوييم : مسئله ربطي به تو ندارد .

نظر يادت نره ه ه ه !!!!!!!!

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:6 توسط كيميا| |

 

خنده را تا ياد دارم، شاد و شيرين و شكرريز است
چهره‌هايي هست اما اين زمان
پيش چشم ما و پيرامون‌مان
خنده‌هاشان شوم و تلخ و نفرت‌انگيز است
 
خنده پيروزي يغماگران
سنگدل جمعي كه مي‌خندند خوش،
                    بر گريه‌هاي ديگران!
غافل‌اند اينان كه چشم روزگار
با سرانجام چنين خوش خنده‌هايي آشناست
گريه‌هايي در پي اين خنده‌هاست!
 
 
افق مي‌گفت: - « آن افسانه‌گو  
         -«آن افسانه گوي شهر سنگستان،
          به دنبال « كبوترهاي جادوي بشارت‌گو»
                                         سفر كرده‌ست
شفق مي‌گفت:
         «من مي‌ديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،
          ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كرده‌ست.»
 
سپيدار كهن پرسيد:
         - «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»
صنوبر گفت:
         - «توفاني گران‌تر زان‌چه او مي‌خواست،
         پيرامون او برخاست
         كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»
سپاه زاغ‌ها از دور پيدا شد
سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكم‌فرما شد.
 
پس از چندي، پر و بالي به هم زد مرغ حق،
         آرام و غمگين خواند:
-«دريغ از آن سخن سالار
         كه جان فرسود، از بس گفت تنها
                       درد دل با غار... !»
توانم گفت او قرباني غم‌هاي مردم شد
صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه،
                        همچون ابر،
         رخسار افق را تيره مي‌كردند، كم‌كم محوشد، گم شد!
 
گل سرخ شفق پژمرد،
         گوهرهاي رنگين افق را تيرگي‌ها برد
صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد
         (چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي) چنين برخاست:
-«مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد
كه اين دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را
         زان خواب جاوديي برانگيزد.»
 
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
         پرده سنگين تاريكي، فراموشي
پس از آن، روزها، شب‌ها گذر كردند
 
سراسر بهت و خاموشي
پس از آن، سال‌هاي خون دل نوشي
 
هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان
بسان جويباري جاودان جاري‌ست...
مگر همواره بهرامان ورجاوند، مي‌نالند، سر درغار
«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!» 
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:0 توسط كيميا| |

شاعر زن میگه :

به نام خدایی که زن آفرید
حکیمانه امثال ِ من آفرید

خدایی که اول تو را از گل
و بعداً مرا از خشت آفرید!

برای من انواع گیسو و موی
برای تو قدری چمن آفرید!

مرا شکل طاووس کرد و تو را
شبیه بز و کرگدن آفرید!

به نام خدایی که اعجاز کرد
مرا مثل آهو ختن آفرید

تو را روز اول به همراه من
رها در بهشت عدن آفرید

ولی بعداً آمد و از روی لطف
مرا بی کس و بی وطن آفرید

خدایی که زیر سبیل شما
بلندگو به جای دهن آفرید!

وزیر و وکیل و رئیس ات نمود
مرا خانه داری خفن! آفرید

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب
شراره، پری، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر
براد پیت من را حَسَنْ آفرید!

برایم لباس عروسی کشید
و عمری مرا در کفن آفرید


پاسخ شاعر مرد:

به ‌نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسن‌الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین!

نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی‌ریا آفرید
جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک‌ درخت
و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایشت
نشسته مداوم تو را در کمین!

نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:18 توسط كيميا| |


Power By: LoxBlog.Com